نفس باباش فاطمهنفس باباش فاطمه، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

شبهاي قدر

وقتی آنقدر در زندگی مادی غرق میشویم که  زنگار غفلت بر قلب هایمان می نشیند و از آسمان غافل می شویم تصورمان از خوشبختی متفاوت از واقعیت آن می شود و چیزی جز سراب نیست سرابی که بارها از سوی فریب خوردگان آزموده شده خدایا ................................... لازم است با تو حرف بزنم ... می دانم دربیابان دنیا گم شده ام پس ای مهربان ، راه را نشانم بده و در این مسیر همراهم باش و یاری ام کن ای مهربا نترین مهربانان عالم ...                یا رب ز تو امروز عطا می طلبم           هشیاری و بخشش خطا می طلبم         ...
30 مرداد 1390

ماه رمضان و سفره افطار

گل زندگي ما : ماه رمضان امدو حدود يك هفته هم ازش گذشت ماهي پر از خير و بركت و انسان سازي ، تو اين هفته كه ما روزه بوديم و سعي مي كرديم حال و هواي ماه رمضون رو به خونه هاي دلمون راه بديم شما هم خيلي متحول شدي البته از نوع شيطنتش ، توي اين يك هفته ماشاالله انقدر شيطوني كردي كه ديگه ما رو حسابي كلافه كردي البته فرشته كوچولوي من حق هم داري چون تابستونه و هوا هم گرم و نميشه از خونه هم كه بيرون رفت و شما تو خونه حوصلت سر ميره و ماهم كه يك كمي بي حوصله تر مي شيم و بعد از افطار هم كه حال بلند شدن نداريم كه بخواهيم با توبازي كنيم پس حسابي حق رو به تو مي ديم چه ميشه كرد شماه بايد يك كمي با ما راه بيايي حالا برات بگم از زمان افطار :   &nbs...
20 مرداد 1390

مهرباني خدا

خدايا تورا عاشق ديدم و غريبانه عاشقت شدم  تو را بخشنده پنداشتم و گنه كار شدم تو را وفا دار ديدم و بي وفايي نمودم ولي هر كجا كه رفتم سر شكسته بازگشتم   تو را گرم ديدم و در سرد ترين لحظات به سراغت آمدم اما...... تو مرا چه ديدي كه همچنان بخشنده و توبه پذير و مشتاق بنده ات ماندي ؟؟؟؟؟ خدايا دوستت دارم هميشه در كنارم بمان و ........                            ...
19 مرداد 1390

دلم پرواز مي خواهد

دلم پرواز مي خواهد  دلم با تو پريدن در هواي باز مي خواهد دلم آواز مي خواهد دلم از تو سرودن با صداي ساز مي خواهد دلم بي رنگ و بي روح است دلم نقاشي يك قلب پر احساس مي خواهد دلم با تو فقط پرواز مي خواهد دختر نازم دوست دارم                   ...
19 مرداد 1390

كنارت هستم ....

                     خدا آن حس زيبايست كه در تاريكي صحرا                        زماني كه هراس مرگ ميدزددسكوتت را                            يكي همچون نسيم دشت مي گويد                              كنارت هستم اي تنها ..........         ...
9 مرداد 1390

ماه رمضان

دختر گلم : شروع ماه رمضان ، ماه مهماني خداوند بزرگ و ماه بركت رو بهت تبريك ميگم .درست هنوز خيلي كوچولو هستي و نمي توني روزه بگيري ولي با دل پاك وكوچولوت كه مي توني براي ما دعا كني ، ديروز وقتي فهميدي من روزه هستم شروع كردي سوال كردن در مورد روزه و ماه رمضان بعد كه من برات توضيح دادم تصميم گرفتي كه روزه بگيري و از همون موقع  روزه شما شروع شد  ولي به صورت كله مورچه اي ، كله مورچه كه چه عرض كنم چون به فاصله يك ربع يكبار افطار ميكردي و بعد دوباره تصميم مي گرفتي كه دوباره روزه بگيري ، ولي مطمئا باش خداي بزرگ همون رو هم از شما قبول مي كنه تا انشا الله بزرگ بشي وبه سن تكليف برسي و بتوني روزه بگيري . حالا از امروز به من قول دادي كه تو...
9 مرداد 1390

آموخته هاي كلاس قرآن

عزيز دلم : خوشحالم و بهت تبريك مي گم كه تونستي اين همه سوره و شعر و حديث ياد بگيري اميد وارم اين راه رو هميشه ادامه بدي و هميشه با كلام خداوند مانوس باشي و هميشه سر لوحه زندگيت باشد ، حالا من چيزهاي رو كه تو مهد قرآن ياد گرفتي رو برات مي نويسم تا وقتي بزرگ تر شدي خودت ببيني چه دختر ماهي بودي و چه حافظه قويي براي ياد گرفتن اين همه مطلب داشتي و خواهي داشت ، گلم دوست دارم   سوره ها :   حمد - توحيد - كوثر - عصر - فلق - ناس - نصر - مسد - قريش - فيل .   شعرها: سلام كردن - نيكي به پدر و مادر - توحيد - شعر شير - آشتي كردن - ستايش خداوند -ليموي شيرين - دعاي امام زمان - خطر خطر - شعر امامت- صلوات بر پيامبر  ...
4 مرداد 1390

جشن مهد قرآن

سلام گل مامان  ديروز آخرين روز از كلاس قرآنت بود و قرار بود يك جشن كوچولو براي شما بگيرم تا براي هميشه به يادتون بمونه چون ديگه كلاس ها تون تا مهر ماه تعطيله خلاصه اون روز حاضر شديم و رفتيم مهد شما هاهم كه خيلي خوشحال بوديد فقط ميپريديد بالا و پايين و شعر مي خونديد تا خانم اسفندياري امد و شما هارو ساكت كرد بعد كلاستون شروع شد شما كه مشغول تمرين بوديد ما مامانا داشتيم بادكنك باد مي كرديم جالبش اين بود كه هي ما بادكنك باد مي كرديم يا مي تركيد يا اينكه در مي رفت و تو هوا حركت مي كرد خلاصه با زحمت تونستيم ده تا بادكنك رو باد كنيم و بعد كيك رو درست ميكردي م و خودمون رو آماده مي كرديم براي جشن شما ، وقتي زمانش رسيد خانم اسفندياري در ...
4 مرداد 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد